منم نزاری قلاش رند عاشق مست


هر آدمی که چو من شد ز ننگ و نام برست

دلم ز خرقۀ ناموس زاهدان بگرفت


مرید خم چه عجب گر ز خانقاه بجست

برو تکی ز پسم می زنند و می گویند


که شیخ باز شرابک بخورد و توبه شکست

به گردن من اگر خون توبه نیست حلال


حرام زاده چرا طعنه می زند پیوست

اگر به زرق روم ازرقی توانم داشت


و گر چو سرو نباشم قبا نیارم بست

نصیحتم مکن ای یار لطف کن برخیز


محبت است و لیکن به دشمنی بنشست

کنون محب جوانم مرید پیر نی ام


غلام زاهده ام بعد ازین نه زهدپرست

گهم به خانقه آرند با قبا هش یار


گهی ز می کده با خرقه می کشندم مست

به پیش شحنه برند این غزل اولام اولام


ز بعد آن که بگرداندند دست به دست

ز بهر آن که چو یک شاخ طاعت است چرا


نخست شاخ ز شهدست و آن دگر ز کبست

چرا ز فرقت هفتاد و سه یکی ناجی ست


چه گونه دوزخی اند آن دگر ده و دو و شست